فعالیتهای قرآنی یک طلبه در دوران نهضت اسلامی

پیشرفت نهضت اسلامی در کنار مبارزات سیاسی مرهون فعالیتهای فرهنگی و تربیتی نسلی از روحانیون و طلابی بود که مقوله تبلیغ را فرصتی برای آموزش معارف اسلامی و گسترش فضای انقلابی میدانستند. به همین مناسبت و به بهانه ایام ماه مبارک رمضان پای خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین سید جواد بهشتی که سالهای سال مردم او را به عنوان استاد قرآن و اخلاق میشناسند نشستیم تا یادماندههای این روحانی فرهنگی را در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی را مرور کنیم.
بخش اول گفتگوی حجتالاسلاموالمسلمین سید جواد بهشتی با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی را در ادامه میخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن تشکر از حضرتعالی بابت وقتی که در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید برای شروع بحث ابتدا یک معرفی اجمالی از شخصیت و سوابق خودتان بفرمایید؟
حجتالاسلام بهشتی: بسمالله الرحمن الرحیم. من سید جواد بهشتی فرزند سید هدایت اهل کاشان متولد اسفند ماه 1333 هستم. در یک خانواده مذهبی در کاشان متولد شدم و تا مقطع دیپلم در این شهر تحصیل کردم. سال 1352 به قم آمدم و در مدرسه حقانی ثبتنام کردم و دروس طلبگی را در آنجا آموختم. تقریبا کمتر از ده سال در قم درس خواندم. به دعوت حاجآقای قرائتی برای همکاری با ایشان به تهران آمدم و در آموزش و پرورش مشغول به کار شدم. به خاطر نوع کار حاج آقای قرائتی با صدا وسیما هم همکاری داشتم. در ابتدا در رادیو مشغول به فعالیتهای قرآنی شدم و بعد از مدتی درتلویزیون هم شروع به کار کردم.
در رابطه با خانوادهتان و تأثیری که در تربیت شما داشتند توضیح دهید؟
حجتالاسلام بهشتی: پدرم کاسب بود و مغازه تعمیرات کفش و به اصطلاح کاشانیها پینهدوزی داشت. زندگی ما از لحاظ مالی زیاد خوب نبود. پدرم به همراه چند نفر از کسبه کاشان «هیأت رضایی» را تأسیس نمودند. مکان این هیأت در یکی از امامزادهها واقع در بازار کاشان بود. آن هیأت شبهای جمعه هر هفته برقرار بود و ما هم به همراه پدرمان خانوادگی در آنجا حاضر میشدیم. پدرم در هیأت مسئول ریختن چای و اعلان صلوات بود. لحظه جان دادن پدرم من حاضر بودم. یک مرتبه پدرم به مادرم گفت: بلندشو خانه را جارو بزن که امام حسین(ع) تشریف میآورند. پدرم با اینکه توان حرکت کردن نداشت از بستر برخاست و به سمت کربلا نشست و گفت: السلامعلیک یا اباعبدالله و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
از پدرم عشق به اهل بیت را آموختم. حدود 12 سال داشتم که این اتفاق برای من افتاد و پس از آن بار خانه به دوش برادر بزرگترم و مادرم افتاد. زندگی بسیار فقیرانهای داشتم اهل خانواده گمان میکردند که من مهندس میشوم و برایشان درآمد کسب میکنم، اما ما طلبه شدیم و خرجشان را هم بیشتر کردیم. در دوران طلبگی بیمار شدم و برای مداوا باید به تهران میرفتم اما من پولی نداشتم طلاب چون از اوضاع زندگی و وضعیت بد مالی ما خبر داشتند هزینه درمان من را تأمین کردند. خیلی زندگی سختی داشتیم.
مسجد رفتن را از مادرم دارم، مخصوصا هنگام نماز صبح. حدود شش سال سن داشتم که مادرم در زمستانهای سرد آن روز من را از خواب بیدار میکرد و برای اقامه نماز صبح به مسجد میبرد. بعد از نماز صبح در مسجد دعای عهد و زیارت عاشورا را میخواندیم و به منزل برمیگشتیم. وقتی که از مسجد برمیگشتیم منقل کرسی را روشن میکردیم تا خانه گرم شود و بعد از آن سایر اهالی خانه را برای نماز صبح بیدار میکردیم. مادرم برای تأمین مایحتاج زندگی و سروسامان گرفتن بچههایش قالیبافی میکرد و به سختی هزینههای زندگی را تأمین کرده بود.
کی و چگونه طلبه شدید؟
حجتالاسلام بهشتی: وقتی به قم آمدیم با آیتالله شیخ یحیی انصاری دارابی(شیرازی) به صورت اتفاقی مواجه شدیم. ایشان از علمایی بودند که وقتی حضرتآقا به قم آمدند با ایشان دیدار کردند. این دو عالم بزرگوار خیلی نسبت به یکدیگر ارادت داشتند. ما سه تا دانشآموز بودیم که برای مراسم تحویل سال نو به قم آمدیم. قرار بود که یک سفر چند ساعتهای به قم داشته باشیم. زیارت کردیم و به سمت صحن آمدیم. آیتالله انصاری دیدند که سه نفر پسر محصل دارند از زیارت بیرون میآیند. ایشان به سمت ما آمد. با روی گشاده از ما استقبال کرد و ما را به منزل خود برد و از ما پذیرایی کرد. ایشان مقداری با ما صحبت کرد و در صحبتهایشان اصلا به طلبه شدن اشاره نکرد. رفتار نیکوی ایشان باعث شد که دو نفر از ما سه نفر طلبه شویم. اگر کسی از من بپرسد که چطور طلبه شدی؟ پاسخ میدهم رفتار یک عالم مرا طلبه کرد. باز هم تأکید میکنم رفتار یک عالم نه گفتار یک عالم.
فعالیتهای تبلیغیتان در آستانه پیروزی انقلاب هم ادامه داشت؟
حجتالاسلام بهشتی: سال 57 هفده نفر از طلاب مدرسه حقانی تصمیم گرفتیم به تبلیغ برویم. سیستان و بلوچستان را برای تبلیغ انتخاب کردیم. 17 نفر با اتوبوس از قم به سمت سیستان راه افتادیم. اتوبوسها تا کرمان بیشتر نمیرفت. کرمان پیاده شدیم. اتوبوسی نبود که 17 تا جای خالی داشته باشد بچهها به دو گروه تقسیم شدند و سوار دو اتوبوس شدیم و به سمت زاهدان حرکت کردیم. قرار گذاشتیم که در گاراژ زاهدان بهم بپیوندیم. ما رسیدیم ولی آن گروه نرسیدند. مطلع شدیم که بچهها در اتوبوس حرفهای انقلابی زده بودند و یک نفر ساواکی هم در اتوبوس حضور داشته و آنها را لو داده و بدین ترتیب آن گروه از رفقای ما را دستگیر کردند.
همرسانی






مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب

15 دیماه در گذر تاریخ

نظر شما